داستان داوود

ساخت وبلاگ
دیروز عصر مقابل کافی شاپی که در آن نشسته بودم خانم مسنی را دیدم که سوار ویلچر بود و زیر باران با سرعت کمی در حال حرکت بود. فکر کردم شاید به کمک احتیاج دارد خودم را به او رساندم و پرسیدم آیا به کمک احتیاج دارد؟ خندید و گفت ” ممنونم ولی از لمس باران حس خوبی به من دست می‌دهد عمداً آرام‌آرام حرکت می‌کنم.

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

درست ده سال پیش بود، بعد از مشاجره لفظی که با دوستم داشتم گیتار من را بدون اجازه فروخت! خیلی ناراحت بودم وقتی برای پس گرفتن گیتار مراجعه کردم فهمیدم که آن را به شخص دیگری فروخته است. بعد از پیدا کردن، آن شخص گیتار را به من پس داد و علاوه بر آن ساعت‌ها باهم صحبت کردیم و آهنگ نواختیم. اکنون ۹ سال است که من و آن شخص باهم ازدواج کرده‌ایم و خوشحال‌تر از قبلیم

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

گاهی بیمار می‌شوم، اما هنوز سرپا هستم. خیلی از شب‌ها درست نمی‌خوابم اما همچنان برای تجربه یک روز جدید از خواب بیدار می‌شوم. کیف پولم پر نیست ولی شکمم چرا. همه‌چیزهایی که می‌خواستم را ندارم ولی هر چیزی که لازم است را دارم. خدا را شکر با وجود همه نواقصی که در زندگیم هست این زندگی را دوست دارم و سعی می‌کنم بهترش کنم

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

شب گذشته خیلی شیک و مرتب در رستورانی که قرار گذاشته بودیم منتظر دوستم بودم. ولی او نیامد. حس بی ارزش بودن به من دست داد و خیلی ناراحت شدم. وقتی داشتم رستوران را ترک می‌کردم دختر کوچکی از مادرش پرسید: “چی می‌شد من یک پرنسس بودم؟” جالب بود. لبخند زدم و کل مسیر تا خانه را پیاده روی کردم. فهمیدم تنهایی چیزی بود که من واقعاً به آن احتیاج داشتم.

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

دیروز در مراسم خاک‌سپاری یکی از همکارانم حضور داشتم. خیلی عجیب بود کسانی که گریه می‌کردند و مرتب می‌گفتند ما دوستش داشتیم. او مرد فوق العاده ای بود اما حتی یک‌بار در طول دوران حیاتش به او نگفتند دوستش دارند! فقط بعد از مرگ بود که عشق این کلمه قدرت مند را بی معطلی به زبان می‌آوردند

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

با پدرم در مورد زندگی و سختی و رنج صحبت می‌کردم، پدرم حرف خوبی زد: ” تجربه به من ثابت کرده است که بیشتر افراد تا در ناراحتی و رنج غرق نشوند واقعاً شاد نخواهند بود. معتقدم این به این خاطر است که تمام این سختی‌ها به ما می‌آموزد که قدر داشته‌هایمان را بیشتر بدانیم؛ همین موضوع ما را منعطف‌تر می‌کند.”

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

در لحظه‌ای که این داستان را روایت می‌کنم منتظرم تا سینه‌های مرا تخلیه کنند، اما به طرز عجیبی حس می‌کنم خیلی خوش شانسم! من یک زن ۶۹ ساله‌ام که تا کنون بیماری خاصی نداشتم اما در همین مدت کوتاه که اینجا بودم نوجوان‌های ۱۷ ساله‌ای را می‌بینم که به انواع بیماری‌ها مبتلا هستند و با صندلی چرخ دار و تخت جا به جا می‌شوند

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

هفته گذشته در جریان توری که آن را هدایت می‌کردم با مرد جوانی آشنا شدم که ویلچر نشین بود. انرژی مثبت خاصی داشت و همیشه لبخند می‌زد. بیشتر که باهم آشنا شدیم متوجه شدم که قبل از این که روی ویلچر بنشیند بسکتبالیست بوده است. او دیدگاه جالبی داشت. می‌گفت: ” من چیزی را از دست نداده‌ام، از بودن در این مکان و لحظه واقعاً خوشحالم و فرصت‌های زیادی منتظر من هستند”

داستان داوود...
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت: 14:24

نمیدونم داستان اون محسن قرائتی راشنیده اید ولی قطعا شنیدید ، واقعا متسفا مثلا اینا همه الگو ما جوانانند دیگه واقعا این حقش نبود به دوربینی توهین کنه من واقعا متاسفم برای اینکه خودشون حرف از حیثیت و ابرو میزنن ولی در عمل میمانند چه کار کنند . منه جوون دیگه نمی تونم حرف هیچ روحانی رو باور کنم چون میدانم که همه حرفا دروغه و اگر هم بر فرض محال راست باشه مطمئنم که به ان عمل نمیکنن . من عاشق صحبت های اقای رائفی پورم ولی متاسفانه ایشون قطعا طرف اقای قرائتی را میگیره . دقیقا یاد درس عربیمو افتادم که میگفت عالم بلا عمل کالشجره بلاثمره عالم بودون عمل مانند درخت بدون میوه است برچسب‌ها: روحانی, قرائتی, ادم, بدون, عمل+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۶ساعت 19:38  توسط اتاناز  |  داستان داوود...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 61 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 21:38

از سر کار بر میگشتم ، خسته بودم ، رسیدم خونه ، رفتم لباسمو عوض کنم ، که روی ایینه دیواری نوشته بود عزیزم من برای همیشه رفتم . عصبی شدم زنگ زدم هر چی از دهنم در او مد بهش گفتم خب من هیچ کاری نکردم که بخواد بذاره بره . فقط بهش گفتم چرا رفته ؟ جواب نداد و گفتم بره دیگه بر نگرده دیگه نمیخوام قیافشو ببینم واقعا ازش متنفرم ، ساعت 5 تا 10 خوابیدم ، اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری خوابم برد ؟ ساعت 11 بود هوا بیش از حد سرد بود و خونمون با رفتن او سرد ترم شده بود. نیم ساعت گذشت ، ایفون خونمون زنگ خورد تو تصویر دیدم مهتابه نمیخواستم در و براش وا کنم ولی دلم سوخت هوا سرد بود . باز کردم اومد تو دیدم یه دسته گل و شیرینی دستش بود از کارش تعجب کردم نتونستم باهاش حرف بزنم فقط یه چیزی بهم گفت که تمام سوالامو خلاصه کرد تولدت مبارک برچسب‌ها: تولد, جدایی, قضاوت, دعوا+ نوشته شده در  دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ساعت 20:53  توسط اتاناز  |  داستان داوود...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان داوود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastneveshte1nazanin بازدید : 58 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 21:38